تجربه‌ای تازه

عنوان مجموعه اشعار : زندگی
شاعر : کاظم قادری

عنوان شعر اول : سلول
دیواری در امتداد نگاهم
ویکی هم پشت سر
سمت راست پنجره ندارد
واین سو دری کوچک
نام اینجا را چه بگذارم؟
هنوز نامی انتخاب نکرده ام
نظر شما چیست؟
البته دیوارها دوستان صمیمیم هستند
سالهاست
و قبل از من هم دوستانی داشته اند
وبعد ازمن هم
نمیدانم شاید صمیمی تر و یانزدیکتر
ویا……………؟
همیشه یک رنگند با من
و دوستشان دارم
گاهی از در بیرون می روم
کمی و کوتاه
البته دوستان آنجا کمی دورترند
و کمتر صمیمی می شوند با آدم
نمیدانم چرا
حتما دلیلی دارد
اینجا هم گاهی مثل خودم را می بینم
چند نفری
وشاید هم به صد نفری برسند
وشاید هم بیشترند

حتما ریاضیم ضعیف شده
که اینجوری حساب می کنم
زمان ناسازگار می شود اینجا
شاید دلیلش این باشد

اینجا هم عاطفه خرید و فروش می شود
و هر روز هم گرانتر می شود
تورم است دیگر
چه می شود کرد
باید ساخت
آهان یادم رفت بگویم
هر روز به دیوار سمت چپ در خطی میکشم
و او هم ساکت است
چیزی هم نمی گوید
انگار خوشش می آید
چون چشمهایش را هم دیگر نمی بینم
از بس خطها زیاد شده اند
اصلا جای چشمهایش را گم کرده ام
چه صبری دارند این دیوارها
واین دوستان
نمیدانم شاید به زودی ترکشان کنم
برای همیشه
و بروم دوستان جدیدی پیدا کنم
جایش را نمیدانم و زمانش را
راستش نمیخواهم بروم
اما گاهی مجبورت میکنند
شاید هم خواب میبینم
ولش کن
راستی چند روز پیش به من گفتند
غزلت را بخوان
غزل؟؟؟؟
من که نفهمیدم چه می گویند
شما می دانید؟؟
آخر من اصلا شعر بلد نیستم
اصلا غزل چگونه شعریست؟
من فقط میدانم شعراست
شاید هم شعار است
من فقط جواد یساری بلدم
سپیده دم اومد و وقت رفتن
حرفی…….
آنگار آدم را آسمانی میکند
این صدا و حرفهایش
یعنی ممکن است من هم به آسمان بروم
وای چه کیفی میدهد
شانس می خواهد
که ما نداریم
ای داد

عنوان شعر دوم عشق
بگو به من بگو به من بگو چرا چرا چرا
بگو چرا تو میروی بگو کجا کجا کجا

بیا که حول محور تو چرخ می زند دلم
بیا بیا بیا بیا که جان کنم فدا فدا

نبودی و سروده ام غزل غزل برای تو
نخواندی و ستوده ام تو را تورا تورا تورا

بگو که باز می شوی چو غنچه ناز می شوی
زمان عشق چون رسد میان باغ ماجرا

طلوع را شکسته ام که تا سحر نیاید و
ببینمت که می شوی زمن جدا جدا جدا

به روی دست آسمان نشسته ابر کوچکی
که مانده مثل حال من به دست بادها رها

نمانده فرصتی دگر بیا کنیم مختصر
سکوت آبدیده را به یک صدا به یک صدا

زبانه می کشد زبان برای شکوه شکوه از
زمانه ای که می کند به من جفا جفا جفا

به گرم وسرد عاشقان به فرد فرد عاشقان
قسم به آب و آسمان که عشق می کشد مرا
عنوان شعر سوم : گاهی

دلت می گیرد از دنیا ولی گاهی
به رویت می گشاید زندگی راهی

زمانی آسمان را تیره می بینی
زمانی در میان برکه ای ماهی

زمانی بی تلاش احوال دل خوب است
زمانی هر چه می کوشی فقط آهی

زمین زیر پایت گاه چون سنگ است
و روزی هم به سستی چون پر کاهی

چنان گاه از زمانه سیر می گردی
که بعد از آن خدا را هم نمی خواهی

جهان با عده ای بسیار می سازد
و با یک عده ی دیگر فقط گاهی

ندارد درک از خورشید آن موشی
که باشد سالها در بستر چاهی

منبع

امتیاز به این post
ری اکشن شما چیست ؟
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *