حیرت عشق و زیرکی عقل از منظر مولانا بحث عقلانیت جلسه ی هفتم



بنام خدا موضوع بحث:عقل و عقلانیت از منظر مولانا قسمت هفتم
مقدمه توجه به ذو مراتب بودن عقل در مکتب فکری مولانا
اول ۳۲۵۹
من غلام آن که او در هر رباط
خویش را واصل نداند بر سماط
بس رباطی که بباید ترک کرد
تا به مسکن در رسد یک روز مرد
گرچه آهن سرخ شد او سرخ نیست
پرتو عاریت آتش‌زنیست
……..
سوم ۱۹۶۱
بی نهایت حضرتست این بارگاه
صدر را بگذار صدر تست راه
…….
ادامه ی بحث خصوصیات عقل جزئی

۳- عقل جزوی «سببدان» است و غافل از «مسبب»
تقابل بین حیرت و عقل جزيي
طبقات و لایه های سه گانه در مواجهه ی با امر قدسی
۱-مقلدانه و غیر عالمانه (ارثی و محیطی)
۲-عالمانه و عاقلانه و تحلیل گرایانه
۳-عارفانه و عاشقانه با جوهر حیرت
سوم ۴۸۴
این تردد حبس و زندانی بود
که بنگذارد که جان سویی رود
این بدین سو آن بدان سو می‌کشد
هر یکی گویا منم راه رشد
این تردد عقبهٔ راه حقست
ای خنک آن را که پایش مطلقست
بی‌تردد می‌رود در راه راست
ره نمی‌دانی بجو گامش کجاست
…..
اول ۳۱۲
گه چنین بنماید و گه ضد این
جز که حیرانی نباشد کار دین
نه چنان حیران که پشتش سوی اوست
بل چنان حیران و غرق و مست دوست
…..
جبر و اختیار
پنجم ۳۲۱۴
هم‌چنین بحثست تا حشر بشر
در میان جبری و اهل قدر
گر فرو ماندی ز دفع خصم خویش
مذهب ایشان بر افتادی ز پیش
چون برون‌شوشان نبودی در جواب
پس رمیدندی از آن راه تباب
چونک مقضی بد دوام آن روش
می‌دهدشان از دلایل پرورش
تا نگردد ملزم از اشکال خصم
تا بود محجوب از اقبال خصم
تا که این هفتاد و دو ملت مدام
در جهان ماند الی یوم القیام
…..
معراج
چهارم ۳۸۰۰
احمد ار بگشاید آن پر جلیل
تا ابد بیهوش ماند جبرئیل
چون گذشت احمد ز سدره و مرصدش
وز مقام جبرئیل و از حدش
گفت او را هین بپر اندر پیم
گفت رو رو من حریف تو نیم
باز گفت او را بیا ای پرده‌سوز
من باوج خود نرفتستم هنوز
گفت بیرون زین حد ای خوش‌فر من
گر زنم پری بسوزد پر من
حیرت اندر حیرت آمد این قصص
بیهشی خاصگان اندر اخص
بیهشیها جمله اینجا بازیست
چند جان داری که جان پردازیست
…..
چهارم بیت ۷۶۰
اتصالی بی‌تکیف بی‌قیاس
هست رب‌الناس را با جان ناس
لیک گفتم ناس من نسناس نی
ناس غیر جان جان‌اشناس نی
ناس مردم باشد و کو مردمی
تو سر مردم ندیدستی دمی
ما رمیت اذ رمیت خوانده‌ای
لیک جسمی در تجزی مانده‌ای
……
دفتر دوم ۱۷۸۹
تازیانه بر زدی اسپم بگشت
گنبدی کرد و ز گردون بر گذشت
محرم ناسوت ما لاهوت باد
آفرین بر دست و بر بازوت باد
حال من اکنون برون از گفتنست
اینچ می‌گویم نه احوال منست
نقش می‌بینی که در آیینه‌ایست
نقش تست آن نقش آن آیینه نیست
…….
نامصور یا مصور گفتنت
باطل آمد بی ز صورت رَستنت

پنجم ۲۴۹۰
آسمان شو ابر شو باران ببار
ناودان بارش کند نبود به کار
آب اندر ناودان عاریتیست
آب اندر ابر و دریا فطرتیست
فکر و اندیشه‌ست مثل ناودان
وحی و مکشوفست ابر و آسمان
آب باران باغ صد رنگ آورد
ناودان همسایه در جنگ آورد
…..
…..
مولانا » دیوان شمس » غزلیات »
غزل شمارهٔ ۱۰۹۵
داد جاروبی به دستم آن نگار
گفت کز دریا برانگیزان غبار
باز آن جاروب را ز آتش بسوخت
گفت کز آتش تو جاروبی برآر
کردم از حیرت سجودی پیش او
گفت بی‌ساجد سجودی خوش بیار
آه بی‌ساجد سجودی چون بود
گفت بی‌چون باشد و بی‌خارخار
دفتر پنجم ۷۹۰
از مبدل هستی اول نماند
هستی بهتر به جای آن نشاند
هم‌چنین تا صد هزاران هستها
بعد یکدیگر دوم به ز ابتدا
از مبدل بین وسایط را بمان
کز وسایط دور گردی ز اصل آن
واسطه هر جا فزون شد وصل جست
واسطه کم ذوق وصل افزونترست
از سبب‌دانی شود کم حیرتت
حیرت تو ره دهد در حضرتت
این بقاها از فناها یافتی
از فنااش رو چرا برتافتی
چهارم ۳۷۲۱
مورکی بر کاغذی دید او قلم
گفت با مور دگر این راز هم
که عجایب نقشها آن کلک کرد
هم‌چو ریحان و چو سوسن‌زار و ورد
گفت آن مور اصبعست آن پیشه‌ور
وین قلم در فعل فرعست و اثر
گفت آن مور سوم کز بازوست
که اصبع لاغر ز زورش نقش بست
هم‌چنین می‌رفت بالا تا یکی
مهتر موران فطن بود اندکی
گفت کز صورت مبینید این هنر
که به خواب و مرگ گردد بی‌خبر
صورت آمد چون لباس و چون عصا
جز به عقل و جان نجنبد نقشها
بی‌خبر بود او که آن عقل و فاد
بی ز تقلیب خدا باشد جماد
پنجم ۲۹۰۷
چند بینی گردش دولاب را
سر برون کن هم ببین تیز آب را
تو همی‌گویی که می‌بینم ولیک
دید آن را بس علامتهاست نیک
گردش کف را چو دیدی مختصر
حیرتت باید به دریا در نگر
آنک کف را دید سر گویان بود
وانک دریا دید او حیران بود
آنک کف را دید نیتها کند
وانک دریا دید دل دریا کند
آنک کفها دید باشد در شمار
و آنک دریا دید شد بی‌اختیار
آنک او کف دید در گردش بود
وانک دریا دید او بی‌غش بود
……….
چهارم ۱۴۰۲
داند او کو نیک‌بخت و محرمست
زیرکی ز ابلیس و عشق از آدمست
زیرکی سباحی آمد در بحار
کم رهد غرقست او پایان کار
هل سباحت را رها کن کبر و کین
نیست جیحون نیست جو دریاست این
وانگهان دریای ژرف بی‌پناه
در رباید هفت دریا را چو کاه
عشق چون کشتی بود بهر خواص
کم بود آفت بود اغلب خلاص
زیرکی بفروش و حیرانی بخر
زیرکی ظنست و حیرانی نظر
عقل قربان کن به پیش مصطفی
حسبی الله گو که الله‌ام کفی
هم‌چو کنعان سر ز کشتی وا مکش
که غرورش داد نفس زیرکش
که برآیم بر سر کوه مشید
منت نوحم چرا باید کشید
چون رمی از منتش بر جان ما
چونک شکر و منتش گوید خدا
تو چه دانی ای غرارهٔ پر حسد
منت او را خدا هم می‌کشد
کاشکی او آشنا ناموختی
تا طمع در نوح و کشتی دوختی
کاش چون طفل از حیل جاهل بدی
تا چو طفلان چنگ در مادر زدی
یا به علم نقل کم بودی ملی
علم وحی دل ربودی از ولی
با چنین نوری چو پیش آری کتاب
جان وحی آسای تو آرد عتاب
چون تیمم با وجود آب دان
علم نقلی با دم قطب زمان
خویش ابله کن تبع می‌رو سپس
رستگی زین ابلهی یابی و بس
اکثر اهل الجنه البله ای پسر
بهر این گفتست سلطان البشر
زیرکی چون کبر و باد انگیز تست
ابلهی شو تا بماند دل درست
ابلهی نه کو به مسخرگی دوتوست
ابلهی کو واله و حیران هوست

…….

امتیاز به این post
ری اکشن شما چیست ؟
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *