در نظم هم ناتوانید

عنوان مجموعه اشعار : دیدار
شاعر : جواد ذبیح

عنوان شعر اول : دیدار دوست
دیدم که حسین بن علی غرق نماز است
او در تب و تاب و دل او محو نیاز است
هامون و بیابان و منو قبله خوبان
در هوش نبودم که من آنجا به چه راز است
هر چیز که بودش اگرش بود و نبودم
بودم به کناری که کنارش به نیاز است
الحق که در آن مستی فرزند علی من
دیدم که درِ عشق خدا همیشه باز است
ذرات تراب و همه آن خس و خاشاک
گویی همگی شاد که او محرم راز است
او چشم بچرخاند و نگاهی به رخم کرد
از شرم نگاهش سر من خاک نواز است
لبخند به لبهای مبارک چو نشاندش
آمد به دلم یار من امروز به ساز است
فرمود بیا و بنشین سمت یمینم
من شاد چو او سروری و بنده نواز است
بر خاک جنابش بنشستم به ارادت
تعظیم نه از میل سجودی که نماز است
من بار دگر گفتمش ای عشق سلامت
دور از تو بلا  چون که بلا روح گداز است
پاسخ به سلامم چو که دادش شِکَّرین شد
این کام و همین جان که ز او رو به فراز است
فرمود بگو میهن و شهرت به کجا هست
از طی مسافت ز کجا تا به حجاز است
از بهر چه در محضر ما خاص تو هستی
حیران شده ای یا اثر آن در باز است
شد عرض به آن شاه شهیدان و دلیران
این قصه خادم به خدا بیش دراز است
ایران وطنم هست و منم گمشده نامم
هر چند که نامم فقط از اوج و فراز است
این سوخته دل در قدمت خاک نشین شد
اي ابن نبی داغ غمت روح نواز است
این عالم و هستی همگی پیش نگاهت
چون خوش نگرم با مژ ه ات حال تراز است
من آمده ام تا که نبوسم رخ و دستت
زیرا که دلم دلشده ای سلسله باز است
هر جا که روم هر که ببینم زتو یادی
نامت به خدا بر در فردوس جواز است
ادامه دارد

عنوان شعر دوم : انتقام
شال کشمیر تو بستی کَمَرَت
خنجرت در پر آن يا سپرت
کمرت بشکند و آن دَهَنَت
که شکستی کمرم با عملت
دهنت یاوه سرای عملی
دهنت کرد چه خاکی به سرت
تو چه کردی که خدا کرد چنین
این شده میوه و بَر و ثمرت
روی پیشانی تو ننگ عجب معلوم است
ننگ بر چشم و دل خیره سَرَت
خیره سر خیره به چشمان که ای
که شود خام از آن چشم تَرَت
که همان چشم ترت کشت مرا
خاک بر چشم منو هر نِگَهَت
جای آن دشنه بر این پشت ببین
چاک پیراهنمو اوج تنت
باطل از خویش نراندی اما
مبطلات نظری کو نظرت
می‌کند روزه و امساک هدر
خوردن و قی شدن و پاقدمت
مرض و سقم و الم بر یک سو
تو و آن درد به جان از سخنت
سخنت ناله شده در سخنم
آه بر تو شود و دیو و دَدَت
دور باطل بزنی گرد جهان
نشوی پاک از آن بد گنَهَت
زنده ام لیک مرا کشتی تو
منتظر باش زمان میکُشَدَت

عنوان شعر سوم : مردمان
مردمان را دیدم اندر شکل مار
هر کدامی گونه ای بس بیشمار
یک گروهی افعی و کژدم مثال
یک جماعت اژدها و سوسمار
یک طرف باز آن دهان با نیش خود
یک طرف پیچیده بر تن های زار
می‌خورند با اشتها هم نوع خود
می روند هر سو کنار بهر شکار
گاه بر سیمای انسان میشوند
لیک در جان،مار هر یک بیقرار
مارها در پیش ایشان همچو مور
اژدها بیند چنان قصدش فرار
اُف بر این حالات و بر دنیایتان
بر شما ای ذات تان باشد شرار

منبع

1/5 – (1 امتیاز)
ری اکشن شما چیست ؟
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0
+1
1

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *