سرود سرخ

سرود سرخ  
ویتنام بود یا پنجشیر ؟؟
سینه هایش هنوز بوی بلوط می داد
دو نارنجک برای انفجار تاریخ !!
گفت : آهسته تر بر برف کانی مانگا قدم بگذار :
آتش پرومته هنوز هم قاچاق است !
جنگ بود
و شعله ی خشم در شعرم زبانه می کشید
گفت هنوز لبهای ام در حلبچه
سوختبار شعر شوهرم …
و
صفیر
خمپاره
آمد ……
جنگ‌ بود
و مادران روی دامن دختران دم بخت
طرح مین گلدار می کاشتند
گفتند برای پیشانی ماه
دیروز دو کامیون پونز
از قم و قندهار رسیده است .
موسم بی رمق روزه بود
و سربند آن دختر ایزدی
سفره ی افطار کرکسان شریعت …
آه
شما که تن های تان
تُردِ تمناست
چگونه کنار آتش نمی رقصید ؟
من هنوز هم از خدای خشمگین مُلاعمر
طلبکار لبهای لطیف آن زنم
که از نژاد نحیف نیلوفران بود
و روزی ماه در برکه ی سبز چشمهایش
چون بید می لرزید …..
جنگ بود
و مناجات خواجه را صدای تکفیر توپ ها
هاشور می زد
در کوچه های هراسان هرات
و بیخ گوش بامیان
مراقبه ی بودای بیچاره را
فتوای ملاعبدالوحشت (!)
می شکست ..
آه جنگ بود و ما نفله شده گان انفال
بر گورهای دسته جمعی
شعر ” شیرکو ” می خواندیم .
تلوزیون از خجالت
سر در کانالی فرو برده بود :
‘ کوبیدن یک راکت به کرامت کابل
انفجار بمبی در باور بغداد !
پشت خاکریزی منتظر بودیم
رنگ پریده ی صورتش در قاب شب
کامل شده بود .
گفتم : صربها عادت دارند از چاه گلوی زنها
دلو دست شان را پُرخون کنند
نمی ترسی؟؟؟
باد ، بی بوسه از گندمزار گیسش گذشت
و نگاه منجمدش انگار
چوب خشکی شد
پیش از کشف آتش !!
……
جنگ بود و دو قوی بی قرار ،
عبور قوای بی قوت “هوشی مینه” را
از آب نظاره می کردند
و جنازه ی جوانکی قندیل بسته بود
پای کاجی در کریمه
گفتم : تو از این همه رایحه ی آز انگیز
فقط بوی باروت را باور کرده ای ؟؟
گفت : هیییسسسسس
سنگ سرباز اسد بود انگار
سکوت مرموز فرات را شکست
آهسته گفتم :
می دانی آتش بس
از جنگ‌
به کشتن کودکان حریص تر است ؟
پرچم های صلح بسیاری دیدم
در دیاله و دیرالزور
که از فتح بکارت دوشیزگان
خونین بود …
و یک شب این قدر خون از خیالم چکید
که در گوش گنبدی فیروزه گفتم :
عمامه ات را بالاتر ببر مُفتی شاعرکش!!
من زبان سرخ شهیدانم ،
و هر هزاره ، هفتاد بار
شعرهایم را
با چشم بسته و پای زنجیر
میان مزارهای بی نام گردانده اند .
جنگ بود ،
و صدای مرگ از بیرون می آمد
و دو کفتار در دو سوی دجله
سر جنازه ی زندگی نزاع می کردند
مرگ‌ ، زندگی را مات کرده بود
مرگ چون کرمی ، زندگی را سوراخ می کرد
و زندگی زنی پابه ماه بود
در میخانه های بی عار عدن
که مرگ را عق می زد و بالا می آورد ..
جنگ بود و سایه های سرگردان اریتره
جیب شان خالی بود
سفره و اجاقشان خالی
اما خشابهای شان ….
پشت آخرین خاکریز رسیده بودیم
و باید نقشه ی جغرافیا را از چشم تاریخ پنهان می کردم
کلاغها به آرزوی اجساد نوک می زدند
و او همچنان نگاهش روی صورتم ماسیده بود
ابروهای وحشی اش را مرتب کردم :
خانم خوبی باش نفسم
و پس از من ،
منت ریسمان ها را نکشی برای هر نفس
گفت : من که هزار دریا گریسته ام و هنوز
چشمه ی اشکم از مشک ابوذر ، خیس تر است
راستی
تو هوای نارنج شیراز نکرده ای ؟؟
گفتم : این شعر روزی در خانه تو را خواهد کوفت
حتا اگر از زنانگی ات ،
تنها پیراهنی مانده باشد
برای پرچم یک مرد
و زهدانی برای زاییدن درد
تو اینهمه باریدی بر  واژه زار سوخته
حالا نوبت این شعر است
که برای غریبی ات گریه کند
چرا که میان دفترهای ام غریب بودی
میان آوازها
میان فصل ها ..
و نمی دانستیم تقدیر
برزگر پیری ست
که زمستان دانه ای نخواهد کاشت
تو غریب بودی و وطنت را گم کرده بودی
میان بازوان من
آری … این شعر آمده
تا برای تو گریه کند که آبستن هزار ابری !!
شعر را همانجا
که زانویش را بغل کرده و می گریست ،
رها کردم
گفت : دلم برای وطنم تنگ است
دستم به درون یقه اش خزید
جنگ ، نارنج ها را نارنجک کرده بود !
.
.
.
.
.
دکتر ملحفه را کنار زد :
تن مانا و گل ااااله
هنوز پر از
ترکش ترانه بود  ….
 
کرمانشاه سوم شهریور ۱۴۰۰
تقدیم به همه ی آزادیخواهان سرزمینم
 
 
 

منبع

امتیاز به این post
ری اکشن شما چیست ؟
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *