آرش کمانگیر
سیاوش کسرایی
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن؛
منم آرش، سپاهی مردی آزاده،
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده.
مجوییدم نسب،
فرزند رنج و کار؛
گریزان چون شهاب از شب،
چو صبح آمادهی دیدار.
مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش؛
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش.
شما را باده و جامه
گوارا و مبارک باد!
دلم را در میان دست میگیرم
و می افشارمش در چنگ،
دل، این جام پر از کین پر از خون را؛
دل، این بی تاب خشم آهنگ …
که تا نوشم به نام فتحتان در بزم؛
که تا کوبم به جام قلبتان در رزم؛
که جام کینه از سنگ است.
به بزم ما و رزم ما، سبو و سنگ را جنگ است.
در این پیکار،
در این کار،
دل خلقی ست در مشتام؛
امید مردمی خاموش هم پشتام.
کمان کهکشان در دست،
کمانداری کمانگیرم.
شهاب تیزرو تیرم؛
ستیػ سربلند کوه مآوایم؛
به چشم آفتاب تازه رس جایم.
مرا تیر است آتشپر؛
مرا باد است فرمانبر.
ولیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست.
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست.
در این میدان،
بر این پیکان هستی سوز سامان ساز،
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز.
پس آن گه سر به سوی آسمان بر کرد،
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد:
”درود، ای واپسین صبح، ای سحر بدرود!
که با آرش تو را این آخرین دیدار خواهد بود.
به صبح راستین سوگند!
به پنهان آفتاب مهربار پاک بین سوگند!
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد،
پس آن گه بی درنگی خواهدش افکند.
زمین میداند این را، آسمانها نیز،
که تن بیعیب و جان پاک است.
نه نیرنگی به کار من، نه افسونی؛
نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است.
درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش.
که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است.
ولی، آن دم که ز اندوهان روان زندگی تار است؛
ولی، آندم که نیکی و بدی را گاه پیکار است؛
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است.
همان بایستهی آزادگی این است.
هزاران چشم گویا و لب خاموش
مرا پیک امید خویش میداند.
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهی میگیردم، گه پیش میراند.
پیش می آیم.
دل و جان را به زیورهای انسانی میآرایم.
به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند،
نقاب از چهرهی ترس آفرین مرگ خواهم کند.
نیایش را، دو زانو بر زمین بنهاد.
به سوی قلهها دستان زهم بگشاد:
بر آ، ای آفتاب، ای توشهی امید!
بر آ، ای خوشه ی خورشید!
تو جوشان چشمهای، من تشنهای بیتاب.
برآ، سر ریز کن، تا جان شود سیراب.
چو پا در کام مرگی تند خو دارم،
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جودارم،
به موج روشنایی شست و شو خواهم؛
ز گلبرگ تو، ای زرینه گل، من رنگ و بو خواهم.
شما، ای قلههای سرکش خاموش،
که پیشانی به تند بادهای سهم انگیز میسایید،
که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی،
که سیمین پایههای روز زرین را به روی شانه میکوبید،
که ابر آتشین را در پناه خویش میگیرید؛
غرور و سربلندی هم شما را باد!
امیدم را برافرازید،
چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید.
غرورم را نگه دارید،
به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید.
زمین خاموش بود و آسمان خاموش.
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش.
به یال کوهها لغزید کمکم پنجهی خورشید.
هزاران نیزهی زرین به چشم آسمان پاشید.
نظر افکند آرش سوی شهر، آرام.
سرود بی کلامی، با غمی جان کاه،
ز چشمان بر همی شد با نسیم صبحدم هم راه.
کدامین نغمه میریزد،
کدام آهنگ آیا میتواند ساخت،
طنین گامهای استواری را که سوی نیستی مردانه می رفتند؟
طنین گامهایی را که آگاهانه میرفتند؟
دشمنانش، در سکوتی ریش خند آمیز،
راه وا کردند.
کودکان از بامها او را صدا کردند.
مادران او را دعا کردند.
پیرمردان چشم گرداندند.
دختران، بفشرده گردن بندها در مشت،
هم او قدرت عشق و وفا کردند.
آرش، اما همچنان خاموش،
از شکاف دامن البرز بالا رفت.
وز پی او،
پرده های اشک پیدرپی فرود آمد.
بست یک دم چشمهایش را عمو نوروز،
خنده بر لب، غرقه در رویا.
کودکان، با دیدگان خسته و پی جو،
در شگفت از پهلوانی ها.
شعلههای کوره در پرواز،
باد در غوغا
شام گاهان،
راه جویانی که میجستند آرش را به روی قلهها، پیگیر،
باز گردیدند،
بینشان از پیکر آرش،
با کمان و ترکشی بیتیر.
آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش.
کار صدها صد هزاران تیغهی شمشیر کرد آرش.
تیر آرش را سوارانی که میراندند بر جیحون،
به دیگر نیم روزی از پی آن روز،
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند.
و آنجا را، از آن پس،
مرز ایران شهر و توران باز نامیدند.
(متاسفانه_واقها حیف!_نشد کامل بذارم جاش این لینک؛ http://elhamiyan.blog.ir/post/13 )
سیاوش کسرایی
شنبه 23 اسفند 1337
منبع توسط Saeed_ Khalili.B
دیدگاهتان را بنویسید