آنِ شعر

عنوان مجموعه اشعار : زنی به شعر پناهنده
شاعر : آرزو بیرانوند

عنوان شعر اول : خواب برعکسم
زنی به شعر پناهنده
خوابهایم سپید و شفافند

مثل رویای قابل لمس است

گرچه طبق روایت مرسوم

خواب یک زن همیشه برعکس است

من گرفتار درد بی درمان

سندرومی به اسم نادانی

آن چنان شک احاطه کرده مرا

که نمانده برایم ایمانی

شک به اینکه کجای قصه ی ما

رنگ و بوی فریب را میداد

تف به سیبی که نارسیده و کال

چرخ خورد و به دامنم افتاد

در دلم زخم طعنه هایت هست

چه کسی عاقبت شکستت داد؟

من که درگیر عقل و دل بودم

“نیچه” شلاق را بدستت داد

آینه را گرفته ام این بار

روبروی سیاه افکارم

روی دیوار سنگی این شهر

سایه ای از “سیمون دو بو وارم “

من گرفتار پوچی محضم

یا دچار تهوعی مزمن ؟

زیرو رویم نمیکند دیگر

اتفاق عجیب و ناممکن

تو همان “بورژوای “سرسختی

در دل انقلاب کارگری

با وجود تمام مشغله ها

باز دنبال عشق تازه تری

سهم من از تمام شب این شد:

قرص هایی برای بیداری

آنقدر بی تو خودخوری کردم

سیرم از هرچه عشق و دلداری

آنچه در خواب و در خیالم هست

یک معمای قابل حدس است

جای خالی سه نقطه را پرکن

خواب یک زن همیشه ……..

آرزوبیرانوند

عنوان شعر دوم : صبوری و درد
آب رو آتیش نمی ریزم؛ شاید
درد٬ بیشتر کنه صبوریمو
توی آتیشی که به پاکردی
سرکنم چارشنبه سوریمو

بس که مرگم شبیه ققنوسه
باد خاکسترم رو میشناسه
نیستی اما هنوز معتقدم
کاسه ای بوده زیرنیم کاسه

به هوای تو میزنه بارون
به هوای غروب مشکوکم
بی تو اونقدر گاهی بدمیشم
که به هرچیزخوب مشکوکم

شک دارم به خدای بعد ازتو
مثه یوسف به جرم زندونش
من یه پیغمبرم که برگشته
تو هوای تو دین و ایمونش

دوردورم بشی دوسِت داره
گم وگورم بشی دوسِت داره
هی خودت رو بزن به نشنیدن
حتی کورم بشی دوسِت داره

گورمو گم نمی کنم اما
گم شدم٬ گورِ من همین خونه س
سدر وکافورم ادکلن هاته
کفنم یه بلوز چهارخونه اس

نمیخواد اینجوری بسوزونیش
دردعاشق شدن خودش کم نیست
مگه ازاین جنازه چی مونده؟
با تو و بی تو دیگه آدم نیست

عنوان شعر سوم : آتش فشان
“مثل آتش فشانِ پیش از مرگ
از درون، ذرّه ذرّه می جوشم
با تنی خیسِ گریه هر شب را
جای پیراهن «اشک» می پوشم

پی تکرارِ حرف های توأند
لحظه های گذشته از نظرم
پنجره باز و بال ها بسته
خودکشی می کنم، اگر نَپرم

بعد از این، هرچه بود و خواهد بود
اتهام و گمان و سوءظن است
این زمستان که پیش رو داریم
بهمنی مثل زادروز من است

بعد از این، با حساب اینهمه «شعر»
«منحرف مانده» نام می گیرم
من نه سیگاری ام، نه افیونی
شعر را از تو وام می گیرم

ننگ عشقی که بر لبانم ماند
بر دل خسته اَنگ خواهد زد
مثل آهن، در آفتاب غمَت
مغز خیسم که زنگ خواهد زد

جز همین واژه های تکراری
از غم بر دلم، که می داند؟
جز همین استخوان و مشتی خاک
از منِ خسته تن، چه می ماند؟

تو همان نخبه ای که می دیدم
تا ابد در وطن، نخواهی ماند
«چارده شب» ستاره ها گفتند؛
«ماه مجنونِ» من نخواهی ماند

حال و روزِ من و تو جالب بود
من گدا بودم و تو شاه پری
من به دنبالِ بال و تو در فکر
با کسی بهتر از خودت بپری

می شد از دست من نمی رفتی
جای دستم اگرچه خالی نیست
می شد آن پا که قصد رفتن کرد….
می شد امّا نشد! خیالی نیست

می توانست جای لمس قلم
دست، موهای «دوست» شانه کند
می توانست خاطرات تو را
شعرِ بی مرگ، جاودانه کند

می توانست آن شبی که لبت
باز شد تا مرا صدا بزند
قبل حرفِ «وداع» بوسه شود
جای اینکه دوباره جا بزند

یک سوال از من و جواب از تو:
«کِی مرا ترک میکنی؟» «هرگز!»
و حقیقت، نهفته در پشتش؛
که مرا درک میکنی؟ هرگز…”

منبع

امتیاز به این post
ری اکشن شما چیست ؟
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *