غریبی

 
دنیا غریبی می‌کند امشب
با دستهای ساکت و سردم
چیزی فروپاشیده در جانم
باید به اعماق تو برگردم
در کافه ای تنها نشستم و
فنجان قهوه توی دستانم
آرام و زیبا میرسی از راه
ته میکشی در فال فنجانم
چیزی حقیقی می‌کشد پنجه
بر شیشه های مات افکارم
مخفی شدم پشت همین مصرع
آتش بزن بر جان اشعارم
چندیست درگیر زمستانم
از برف و باران از تو دلگیرم
حس میکنم آخرا شبی برفی
با چشم هایی باز میمیرم
سردست و این برکه پر از برف است
باید بمیرم روی زانوهات
این جوجه اردک عاقبت روزی
قو می‌شود ما بین بازوهات
منظور من از شعر و از باران
از این همه بلوا شما هستید
پیغمبر تنهای شبهایم
اعجاز بی پایان کجا هستید؟
 
 
 

منبع

امتیاز به این post
ری اکشن شما چیست ؟
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *