فرزند زمانۀ خود بودن

عنوان مجموعه اشعار : قنطورس نام زنی‌ست
شاعر : نازنین هاشم‌آبادی

عنوان شعر اول :.
می پایم، این کوچه های این جهانی را
که دری مگر باز شود به علفزار
یا به رسولی در انتظار
که گلویم بوسه‌گاه گرامیان و ستون فقراتم
عصای معصومینمان باشد
شاید ولی اما نه!
آنان دری به کوچه ناپاک نمی‌گشایند
دری به دایه ی ابلیس و دوزخ فرزند ناتنی‌اش
آنان که این‌همه خون را
به شکفتن توبه ای در اعماق نمی‌بخشایند
به گوشهای خود شنیدم
که مرگ چنان در آستین او خفته‌ست
گویی طفل شیرخواره‌ی اوست
تنی سپید همچون مسیر رود بر شوره‌زار
مبادا‌ نواشش کنید
و چشمهای سرخ تبه کار
مبادا در آن بنگرید
سری بزرگ همچون اسب
گویی دسیسه ای در سر دارد
باید که سنگسار شود آن ساق های وسوسه انگیز
ولی خدا به زمزمه در ایشان وحی‌کرد
این زن هنوز فرزند من‌ است
که در صحرا‌ به چنگ روبهان بالیده‌ست
و در هزارمین شب یاس
به هنگام نشخوار کفری دیرین
فرزند ناگزیرش ابلیس را زاییده‌ست
بر او خُرده مگیرید!
آنگاه فرشتگانِ‌‌درگاه زیر دوبالش را گرفتند
و او را به خوابگاهش بردند
شیطان در من صعود کرد
به لبانم رسید
دامی در دهانم نهفت
“می‌روم برای قتلی دیگر” به صدای بلند گفت.
و آنگاه که خداوند در من حلول کرد
تا دهانم را به بوسه ای غسل تعمید دهد
زهر سوزناک زبانم جاری شد
بالهایش را سوخت
هزاهز فرشتگان برخاست که دریچه ها را ببندید
آن شاه‌دخت بی‌شرم
که شیطان جوارحش را بلعیده‌ست
اکنون خداست که در خرخره‌اش زخم‌خورده خوابیده‌ست
در کوچه های این جهانی می پاید
تا به شهرمان ورود کند
به کتابهایمان هجوم برد
و آیاتشان را نابود کند
بگریزید! بگریزید! از این سیاهچاله زمین برون‌آیید
به استغاثه‌ی من گوش فرا نمی‌دادند
که به شرق می‌روید یا به غرب؟
به کدامین کوچه کوچ می‌کنید؟
و ندیدم مسیر هجرتشان را…
حال ای فرزندانم،ای زمینیان
شما که نیم خدایید، نیم شیطان
آتش افروزید و مادر را در آن سوزید
تا بر این قربانی بی‌قدر، رحم آرند
تا به دودِ آتشِ جّرِ درونش راه بگشایند
رسولانی به این ویرانه بازآیند
کین نفرین ز سرهامان بگردانند

عنوان شعر دوم :.
گفتمت نرو
نمیتوان خاک را سرزنش کرد
که گلهای سرزمینمان چه شد
گفتی نمی‌شود
نمیتوان بدون جنگ یاسمنی را پس گرفت
تا بهار بیاید من و تو مرده ایم

حال در کلاه فلزیت
جمجمه ای که نام مرا می‌دانست می شکند
تفنگی بلند تو را کشت
بلند تر از خیالی که بافتیم

من دو فنجان می‌شستم
پوتین سبز تو آنجا کنار گلدان بود
و کودک باهوشمان نام تو را می‌دانست
او که در چشمان صحابی‌ها صادقانه زل می‌زند
او که آبی ها برایش هنوز
جای سوال دارد
او که به اصوات حنجره ها مشکوک است
و چیزی نمانده‌ست زبان تازه ای اختراع کند

آری ای کاش خیالمان پا داشت
می‌گریخت
و در جایی دیگر
به حقیقت می‌پیوست

اکنون که دشمن دامنم را زیر می‌گیرد
اکنون که زاغ ها از قلب تازه ام می‌خورند
کودکمان با آن دستهای بی‌شکل
در تنم نام تو را جست و جو می‌کند
و به زبان بی زبانیش رجز می‌خواند:

پدرم کیست؟
آن قلب که نام او را بر خود داشت کجاست؟
آه دشمنان عجیب که نمیشناسمتان
مرگ از همان مسیر
که به دنبال آنان روانه اش کردید
خانه هایتان را خواهد یافت
و آنان که کشته اید
شاعرانی دارند
که از پای نمی‌نشینند سرودن را
و گلهای بی ثمر که بر مزارشان می نهید
ریشه هایی قسم خورده دارند
ریشه هایی که هرکجا اراده کنند گورستان شماست

عنوان شعر سوم : .
.

منبع

امتیاز به این post
ری اکشن شما چیست ؟
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *