لزوم ما لایلزم

عنوان مجموعه اشعار : .
شاعر : حسین چمن سرا

عنوان شعر اول : .
به عجز و ضجه چنانیم، زارِ حسرتِ دیدار
که چشممان‌ شده آتش‌بیارِ حسرت دیدار
که بیش از این نتوان بود، یارِ حسرت دیدار
که بیش از این نتوان، بردبارِ حسرت دیدار…
کجا فرار کنیم از دوار حسرت دیدار
کجاست معجزه‌ای بازدار حسرت دیدار
چه برمی‌آید از این خیلِ خوارِ حسرت دیدار
تبارِ سوختنیم از دیارِ حسرت دیدار

حریق‌سودِ طریقِ توییم‌‌، پس تو کجایی؟
در این حریق، غریقِ توییم‌‌ پس تو کجایی
دریغ‌گوی محیق توییم پس تو کجایی
خمار برقِ رحیقِ توییم‌‌ پس تو کجایی
هلا! ایاغ‌ِ شفیق توییم پس تو کجایی
مگر نه آنکه رفیق توییم‌‌ پس تو کجایی؟
اَلَم‌به‌دوشِ صَدیق توییم پس تو کجایی
بیا بیا که گران است بارِ حسرت دیدار

تو راست خانه، کنامِ هُژَبرِ منتظرانت
که جان‌پناه تو، صدرِ ستبر منتظرات
تواضعی کن و بر دوشِ ببرِ منتظرانت
جلوس کن که تو جبّارِ جبرِ منتظرانت
تویی خدای‌وشِ خیلِ گبرِ منتظرانت
کجای حادثه‌ای؟ سوخت صبر منتظرانت!
بلند می‌شود از سنگ قبرِ منتظرانت،
اگر قدم بگذاری، غبارِ حسرت دیدار…

عذابِ جُرمِ مودّت، مَلَک نیاز ندارد
درَک نیاز ندارد، فلَک نیاز ندارد
جنازه‌ی ازلی‌مان، بَزک نیاز ندارد
خرابه‌ی پدری‌مان، ترَک نیاز ندارد
که زخمِ زخمیِ عشقت نمک نیاز ندارد
به حال ما نظری کن به شک نیاز ندارد
به کوی ما گذری کن؛ محک نیاز ندارد،
عیارِ عطرِ تو در انتشارِ حسرت دیدار

به بارگاهِ تو آهی مباد بار بیابد
مباد هیچ مصیبت تو را دچار بیابد
ولی دچارِ تو آخر کجا قرار بیابد
کجا دچار تو الّا تو غمگسار بیابد
در این مسیلِ مصائب، چسان‌ کنار بیابد
چسان برون‌شدی از جبر روزگار بیابد
مگر به گوشه‌نگاهِ تو اختیار بیابد
بیا دمی بنِگر در حصار حسرت دیدار

عنوان شعر دوم : .

و گُر گرفت دو چشمش، چکید اشکِ اصیل‌ی:
“دلت نگیره برارُم” [دلش دوباره گرفته
میان ماندن و رفتن، تکیده باز مردّد
دلش هوای وطن کرده، استخاره گرفته]

“ببین محمد! دنیا همینه دیگه ولش کن”
[ببین محمد! تهران، چجور ساخته رامم
که پیش اشکِ تو هم رَم نمی‌کند دلِ سنگم
که پیش آه تو هم سر نمی‌کشد تبِ خامم]

“محمد از منم آخه نمونده نای و نوایی،
که دل بدم به دلت، پابه‌پات اشک بریزم
همینه ظاهر و باطن، همین لهیده‌ی داغون”
[محمد این که منم را به من بگو چه بنامم

محمد اینکه منم پشت نیشخند خفیفش
نمانده دندانی هم، چراغ تابانی هم
برای گُرده‌ی پیرم نمانده خنجرِ بکری،
گلوله‌ای! که مگر سگ‌کُشان کنند حرامم]

“غریبه‌ای مگه؟ اینجا همه معذّبِ نونن
مدام حق همو میخورن که زنده بمونن
توو این خیال که ماشین بهتری رو برونن
توو این خمار که اینجا یه متر نیست به نامم

سوارکاری رندای زن‌به‌مزدِ مخنّث
برای روز و شبِ ما نذاشت تابِ تنفس
همین منو ببین آخه! چی مونده از منِ وحشی
به هیچ حادثه‌ای درنمیره زین و لگامم”

و چشم‌هاش، دوتا گرگِ در مخافتِ باران
که از تغابنِ مُشتی شغال، خورده شبیخون
که بازگشته از اکراهِ هفت بادیه کژدُم
به ماه، بست نگاهیّ و لب گشود که “بس کن،
دلُم گرفته برارُم، دلم گرفته برارُم”

عنوان شعر سوم : .
از قرن پنج و شش به شما می‌دهم سلام
آیا کسی صدای مرا… وا بده حسین!
سطری به رنگِ عصرِ نجاست، مدرن باش
ما بنده‌ی توییم تو فتوا بده حسین

فتوانداده شعر مرا عرصه کرده‌اید
در راستای امر معاصر، سپوختن
ما از در مسالمت و خیر آمدیم
اینک شما و عرصه‌ی کافر سپوختن

ای شعرهایتان همه مفعول و حامله
فرزندوارگانِ زمانه! حرامیان!
محصولِ وهم آلتِ نیمای نیمه‌عقل!
معلولِ شاملوی دوخط‌نثرِ نیمه‌جان!

آن پاره‌پاره‌یاوه‌نویسانِ مِعرِ حجم
تا پاره‌پاره، شعری دری را که سوختند،
درمی‌روند، سوی “یدالله”، دادخواه
چون شمرِ قلتبان، به‌سوی بصره، نیمه‌جان

آقای بی‌زبانِ خدابرسرت‌زده
دعویّ الکنی چه کنی؟ واضح است این
آری سپیدهای عریض و طویل تو
قصرِ قصیده است، ولی قصرِ نیمه‌جان

عالم گرفت، عرعرِ معنازدوده‌ات
دیوانه! با کدام خری حرف می‌زنی
صورتگراییِ تو به حاصل نمی‌رسد
مخرج دریده‌ای تو از آن کسرِ نیمه‌جان

گیرم ادایشان به دل انتری نشست
بگذار این دو روزه برانند تیز، مَست
شامیّ و بعد، صبح مدامی، محقق است
معدومِ نسیه‌ای‌ست، چنین عصرِ نیمه‌جان

ای شعر! این درست که اولادِ صالحت،
یک‌مشت شوخ و بنگی و افسرده آمدند
دل بد مکن که از کمِ آن گوشه‌گیرها،
یک روز قصر می‌شود این حصر نیمه‌جان

منبع

امتیاز به این post
ری اکشن شما چیست ؟
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *