مسلخ

 
کس بر این مسلخ برزخ وار
چنان من خسته نبود
زیر ساطور سلاخ شعور
بر تختی ک آرامشِ داشتن ، می داشت
چنان من بر عافیت بهشت نمی خندید
همچنان که بر مزار مردارها هم نگریسته بود
سایه ی وهم
روی سر سابقه ی مذهب بود
سگرمه ها درهم
پیشانی ها سوخته
دست ها با خون و خباثت آمیخته
و لب ها به نفرین عفریته وار
افطار روزه می کردند
چنین جنین نارنجکی در زهدان بی اندیشه گی برآمده بود
و کس چون من ،بر این وحشت نما
کوچ انسان را خواب ندیده بود
میان این همه نصبت های نصبی
عظیم و قلیل
واژه ی عشق را در مه آلودگی این مرداب نخواند
کس چون من
در آرزوی آرزویی، در گرفته آسمان ابری دل
پشت واقعه ی تاریک تنهایی
چهره ی روشن خورشید ندید
کس چنان من میوه ی آرزو را دوست نداشت
همچنان که بر سرانگشت پا
در این ناکامه حرف زیستن
ثمر از شعری نچید
پ.ن
برای واحه ی آرزو در بیابان زیستن
برای سیزیف در نیهل
 
 
 

منبع

امتیاز به این post
ری اکشن شما چیست ؟
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *