نامعلومات

عنوان مجموعه اشعار : طنز
شاعر : علی روح افزا

عنوان شعر اول : معلوم نیست
” تورم”

می برد این وضع ما را تا کجا ؟ معلوم نیست
نرخِ سکه قیمتِ ارز و طلا معلوم نیست

خود مدد فرما ترحم کن خدا ، هر چند که…
حال ما اینگونه شد آخر چرا ؟ معلوم نیست

روزمان هر روز بدتر می‌شود از روز قبل
می رسد بر دردِ ما آیا دوا ؟ معلوم نیست

یک زمان اهلِ یقینیم و زمانی در شک ایم
موضع و تکلیف ما هم با خدا معلوم نیست

شیخ دارد زیر لب انگار پچ پچ می کند
کفر می گوید و یا ذکر و دعا معلوم نیست

نسل ما دیگر فنا شد ای جوانان حیف که
حاصل عمر شما هم مثل ما معلوم نیست

شد فدای خانواده دائماً طفلک پدر
این فداکاری مرد بینوا معلوم نیست

بعد مرگم اینکه آزاد است روحم تا ابد ؟
یا بماند سالها پا در هوا ؟ معلوم نیست

عاقبت ظالم بیافتد زیر پا و… آن زمان
دست و پا و سر ببینی زیر پا معلوم نیست

زندگی خیلی شبیه فیلم‌های سینماست
بس که تاریک است گاهی سینما معلوم نیست

همسرم مانندِ من شاکی ست از اوضاع ، ولی
اینکه می خوابد چرا از من جدا معلوم نیست

گر چه رسم شهر ما بر محور تک همسری ست
علت اینکه چگونه شد دو تا ، معلوم نیست

کِشتیِ ما “روح افزا ” پُر ز بی نظمی ست ، چون
از شلوغی روی عرشه ناخدا معلوم نیست

عنوان شعر دوم : دهکده

دهکده

زده ام فالی و در آن به عیان می بینم
طالعِ درهم و رنج و خفقان می بینم

همه دلواپس فردا همه غمگین و حَزین
روز و شب مردم خود را نگران می بینم

اَغنیا در سر خود فکر سفر دارند و…
در نگاه فقرا غصه ی نان می بینم

حالِ ما را چه شده ، وضع چرا این شکلی ست؟
وحشتی در دل هر پیر و جوان می بینم

همه جا جنگ و تجاوز ، همه جا ظلم و ستم
این چه فعلی ست که در کُلِ جهان می بینم

باورش گر چه محال است ولی باور کن
آنچه در باورتان نیست همان می بینم

مردگانی متحرک شده اند آدمها
همه را همچو جسد بی ضربان می بینم

از تورم چه بگویم همه دلها خون است
هر کجا می نگرم جنس گران می بینم

آنچه در سفره ی ما مانده فقط این ایام
پای مرغ است که من سینه و ران می بینم

نرخ اقلام خوراکی شده سرسام آور
گوشت را در نظرم قیمت جان می بینم

ظاهراً آدم خوبی ست ، ولی در باطن
شیخ را عاصی و بدکار زمان می بینم

بس که دادند به ما وعده ی جنت ، هر شب
خواب حوری و مِی و حوض جنان می بینم

کدخدا باید از این دِه برود “روح افزا”
چونکه این دهکده را پُر هیجان می بینم

عنوان شعر سوم : ساقی
ساقی

” الا یا ایها الساقی ، ادرکاساً وناولها “
رهایم کرده ای یارب چرا در بین جاهل ها ؟

شبی در منزل یاران چه خوش بودیم ، تا اینکه
رقیب آمد ، همان ساعت فراوان گشت مشکل ها

میان من و جانانم فراق افتاد از آن لحظه
سراغش را همی گیرم به وادی ها و منزل ها

عدالت کِی چنین باشد ؟ یکی بی یار بنشیند
یکی دائم ولی باشد کنار دستِ خوشگل ها

گذر از موجِ تاریکی به زیرِ نور خوشید آ
چه نعمتها که خوابیده ببین بر روی ساحل ها

مرض دارند یک عده نمی دانم چرا آخر
همیشه کارشان باشد خلاف رای عاقل ها

ز دست این پَری رویان ، نه دل مانده است و نه ایمان
کُشد هر یک مرا آنسان ، که صد رحمت به قاتل ها

فقط این نکته را دانم همین عشق است در عالم
به شدت می برد لذت ز سوزانیدن دل ها

یکی گفتا که “روح افزا” رها کن این سخنها را
اگر اَل چکمئسن قارداش ویراللار باشیوا بِئل ، ها

ترجمه مصرع آخر : اگر دست برنداری(از این حرفها) می زنند بر سرت با بیل ،،( ها )

منبع

امتیاز به این post
ری اکشن شما چیست ؟
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *