عنوان مجموعه اشعار : .
شاعر : حسین چمن سرا
عنوان شعر اول : .
با توام ای الیالابد با من
با توام ای منِ منافکن، ای
منِ تاریخیِ جهانفرسای،
منِ در تنتتن، مطنطن ای،
منِ جانبارهی جنوناندوز!
پیرِ اندوختن شدن تا کی
منفجر کن به بشکنی ما را
مَچَلِ سوختن شدن تا کی
بشکنی خونفشان بزن که شرر
“را” به فعلی فکنده شَر گردد
رایی از “رقص” وام گیرد باز،
سلسلهسلسله شرر گردد
پهنه در پهنه رقص فرماید،
صحنه از پرده تا برهنه شود
مارِ پاپیچِ شیخِ ملعون و
خارِ چشم لعینِ شحنه شود
قهقههقهقهه قطارقطار
ماشهی انتقام را بچکان
فصل کوچِ قماش انسان است
کفترانند، بام را بتکان
عام و خاص از تو جلوهای نخرید
دیدهی خاص و عام را بچکان
مگر از غرّشش هبا گردند
شال سرخ قیام را بتکان
مدفن داغ پوکههایم کن
خون این خیل خام را بچکان
عزم دارند تا فرار کنند؟
هیهیی کن زمام را بتکان
مست کن تا حلالتر بکُشی
به لب آبِ حرام را بچکان
شام پروار را به زیر بکش
نوحه بس کن، خیام را بتکان
روی زخمِ ضخیمِ تاریکی
پرتقالِ کلام را بچکان
با توام ای که لاابالیتر
از منی که تو را سرودن شد
از منی که نبود شد؟ هرگز
از منی که پیِ تو بودن شد
با توام! های! تا کجا تا کی
گرگ چشم تو ماه بشمارد
نازنینسیبِآدمت تا چند
آهِ رشکِ گناه بشمارد
فلق از غرب میزند امروز
اگر از انفعال برخیزی
به نبردِ ظلام بشتابی
وز زمین خیال برخیزی
[باشد از انفعال کم کردم
ید بیضام را عَلَم کردم
فلق از باب غرب زد بیرون؟
یا دقیقه عقبعقب آمد؟
ماه، جاری شد و زمین لیسید؟
گرچه خورشید، بیادب آمد؟
چه جنونهای کودنی داری!
لابد از گردکان، رطب آمد!
این که میگویی، از سر عجز است
آن که گفتی هم از طرب آمد
وهم وحی است و پیش از اینها هم
جبرئیل آمد و عرب آمد
صبر کن! هیس! هیس! میشنوی؟
این صدا از کجای شب آمد:
باز شب باز هم هجوم دو دنیا
به سوی روستای شب زدهی من
شور بیداری ام گرفته دوباره
خواب شیرین به من نیامده اصلا
باز شب باز چشمهای پر از باز
چشمهایی که جز سیاه ندیدند
لای آینده و گذشتهی مجهول
باز هم تا سحر نمردن و مردن
رفت و برگشت زندگیست تنفس
هر نفس، ذکر شامِ فاجعهباریست
شبِ شومی کنار همسرِ دیرین
مرگِ نزدیکِ جانتر از رگِ گردن
گریهای سرمدیست، ممتد و مبهم
از جنون، از تحیّر از هم و از غم
گریهای در پتوی شب، شبی از مرگ
گریهام بر سر مزار خود من]
شعر، خود، گریه بود و سرمد بود
گریه سهل است، مرگ ممتد بود
شعر، شبکوری حَرایت بود
شعر، تبلیغ انزوایت بود
شعر بگذار و کار دیگر کن!
خواجه کافیست! ترک منبر کن!
خاله، خالو نشد؛ بیا پایین
با توام ای الیالابد با من
گوش کن ای که بیعدد با من
شعر، امراض بیدوایت بود
شعر، آن یار بیوفایت بود
شعر تقدیر اشکهایت بود
شعر، والایش حیایت بود
من و ما، او نشد؛ بیا پایین!
عنوان شعر دوم : .
معشوقه در بحرِ رَجَز میرقصد و ما
در بحرِ موّاجِ سبکتازیش، رقصان!
او موج میریزد به عریانیِ نازش،
ما کشتگانِ لهجهی تازیش، رقصان!
میپیچد آشوبِ نحیفش را برهنه،
بر پردههای بیقرارِ سرخِ صحنه
مست از فسوسش بر کفِ تالار، شحنه!
شیخی هم از شوقِ همآوازیش، رقصان!
میدید شحنه، قامتِ ناسازِ خود را
در خارزارِ دوزخِ جاوید، موزون!
بر آتشینرودِ جهنم، شیخ، میدید:
بندیست تُرد و بیرمق؛ غازیش، رقصان!
یکلایهتوریپوشِ فتّّّانه به فنّی،
سامانِ ساسانی به بادِ بود دادهست!
هم یورشِ تندِ عربسارش، مفرّح!
هم جنگ جاندارِ آناستازیش، رقصان!
بر پای ما بستهست زنجیرِ تحیّر
آنگاه گرمِ دمخوری، با خلقِ درخور!
از ماست روگردان به افسوس و تنفّر،
با اهل حسن اما نظربازیش، رقصان!
برمیکشانَد از دلِ یخ، اخگرِ مُشک!
گویی هماکنون زاده اَست از مادرِ مُشک!
سر میتکانَد، میوزانَد صَرصَرِ مُشک،
گیسویش از روی سرافرازیش، رقصان
معشوقه دارد اوج میگیرد؛ گرفتهست،
«مستی» در آغوشش، به رنگِ پیچکِ تاک!
هم باوری که میدَرَد، بانیش، راضی
هم الکلی که میخورَد، رازیش، رقصان
عنوان شعر سوم : .
شکستهسر از سنگ، بُت ساختی باز؟
دل و دین به فتّانهای باختی باز؟
خدای اخیرت، غبارِ عدم شد
خدایی برای خودت ساختی باز؟
خجالت بکش پیرمرد این چه وضعیست
پیاده به صفِّ یَلان تاختی باز؟
چرا جوشنِ خیزران باز بستی؟
چرا تیغی از آبنوس آختی باز؟
طمعبُرده بر شکّرِ مصر، بنگر
خودت را به چه چاهی انداختی باز
خدا را دلیلی، خلیلی ندیدی؟
نشستیّ و خورشیدی افراختی باز؟
به چاهِ وَلَع خو کن ای ماهِ صوری
که از قاتلت دوست نشناختیباز
دیدگاهتان را بنویسید