شعر يا داستان، مسأله اين است!

عنوان مجموعه اشعار : افکار یک تنها
شاعر : ملیکا فیروزه

عنوان شعر اول : مبحوس تنهایی
تیک تاک های ساعت
و ثانیه هایی که از من فراری اند
تاریکی ای که حس می شود
سرمایی که لمس کردنی نیست
و ارواح خیالی میان این دیوار ها…
که آمده اند افکارم را با خود ببرند

صدای مبهم خنده های قاب عکس
وقتی خاطرات را حبس می کند
ملودی تکرار نشدنی لحظه ها
و آوایی که از اعماق نگاه هایشان،پخش می کردند

چشم ها
و نیرویی غیرقابل وصف، نهفته در اعماق آنها
از آن می ترسم
از نیروی عجیب آنها،و قدرتی که دارند
آنهایی که اگر نباشند،دنیا خاکستری خواهد بود

رگبار خاطرات تهی
و طوفانی روز های سرد،سرد از انتظار
انتظار برای چیزی که می دانیم نخواهد رسید
روز های دلگیر،دلگیر از بی حسی
بی حسی موضعی…
و شراره های آتش غرور
آن هنگام که لمسشان می کنیم
قوی تر می شوند..

بین من و این سایه ها
فاصله ای بیش نیست
هر چند،هیچگاه نمی بینند
ترس من از حضورشان را
پیوستگی شان را،حس می کنم
در حین موازی بودن،نیرومندند
در غرق کردن من…

نیرومند،قوی،و بی رحم
این واژه ها را که اولین بار بکار برد؟
احتمالا نمی دانست
که قرار است روزی یک کابوس باشند
برای آنهایی که پرواز را تجربه نکرده اند…

عنوان شعر دوم : من شیطان را دیده ام
این ،یک بازتاب نیست
دیده ام،اقاقی ها را
آن خنکای نسیم فرازش
و روشنیِ چشم گشودن…
من شیطان را دیده ام
این،یک توهم نیست
آن ناهماهنگی در تراکم خطوط،نا آشنا
و تاریکی بامدادی
که به قرینه ی تنهایی می پیوست…
و شراره هایی از بخشش
بخششی که می پرستیدم
و اندیشه ای از جنس ترس
و برهوتی از نقش های برهنه تنفر
من شیطان را دیده ام
می دوید،بی مقصد
در کوچه های شهرتان
آخرین بار،کی بهار را دیدید؟
شکوفه ها،فرار را می شناسند
و باران،بر تن های پوسیده
یادگاری نمی نویسد…
آخرین بار،کی عشق را نوشتید؟
بر در دیوار های انتظار
بر انعکاس وارونه آینه های خانه ای
که سال هاست
بی چراغ مانده است…
می دوید،پر نفس
در همپایگی کوچ آن پرستوی های تلخ
به شمارش می افتند
نبض هایی،که با سقوط،هم خوابگی را
می نوازند،و دلهره وجودشان
از نطفه شان،زبانه می کشد
من شیطان را دیده ام
در غروبی،که سوزنده بود،سخت تر از شعله
و چهره هایی محو،در غبار
غبار زخم هایی که نگاشته اید
و این باور استوار
آخرین بار،کی صدای خرد شدن شاخه را
که از درون تابوت های سربلند
سر خم کرده بود
شنیده اید؟
و من،شیطان را دیده ام
و من،چیزی دیده ام
که شما،پنهان،درخشان
در بامدادی گرسنه
و غروبی گمشده، میان حرف هایتان
نگاه هایتان ،رازهایتان ،ترس هایتان، واژه هایتان
در نقطه وجودی تان
پنهان کرده اید
و من،شیطان را دیده ام.

عنوان شعر سوم : می شود؟
می شود امشب
قاصدک تنهایِ خندانِ بی نشانِ من باشی؟
فوت شود،آرزوهایم به دنبالت
بی دریغ،به یادِ دوستیِ یکتایِ شقایقِ من باشی؟
محو شود،عقده های به هم پیچیده
بی اتمام،سر آغازِ طوفانیِ شب هایِ بی چراغِ من باشی؟
قسم شود،در خواب زمستانیِ خاک
بی غرور ،در پیِ سازش با دلِ ترک خوردهِ من باشی؟
رنگ شود، هر قطره اشک از دید پرستو
بی ریا،در سفر به دنبال کشفِ رویایِ دریایِ خیالِ من باشی؟
سرد شود،هر آتشِ مجذوب و اسیرِ خشم
بی تکرار،آخرین رنگِ شیرین بر بومِ تاریک و بی رمغِ من باشی؟
آفتاب شود،هر ورق از دفتر شعر بهار
بی خبر،مژده ابر از دلِ مغمومِ گنجشکِ پناه گرفته بر درختِ من باشی؟
خاموش،اما آشنا به چشمداشتِ شبنم
بی طلوع،سایه ای بر درِ دیوارِ خاطراتِ دبستانِ کودکیِ من باشی؟
و معلق،از تابِ تشنجِ جنایت
بی بخشش،حکمی بر سرِ سجادهِ آلودهِ به جزایِ من باشی؟
و باد برخاسته است،از رد انگشتانِ پرِ تو
حافظه ی جادهِ من،از نگاهِ آنها،خالیست.

منبع

امتیاز به این post
ری اکشن شما چیست ؟
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *