شعر یا بازنویسی منظوم؟!

عنوان مجموعه اشعار : کودک و نوجوان
شاعر : زینب صالحی هاردنگی

عنوان شعر اول : پیامبر و بچه ها
پیامبر از تو کوچه ها
آروم آروم گذر می کرد
بچه ها و بازی شونو
لبخند زنان نظر می کرد

وقتی رسید به بچه ها
تا اومدن سلام بدن
رسول خوب و مهربون
به همگی سلام دادن

اونا با یک شور عجیب
به سمت حضرت دویدن
یه همبازی خنده رو
که شبیهشو ندیدن

اونا قبلا دیده بودن
حضرت چطور شتر میشه
این خنده های حسنین
چطور همه جا پر میشه

حصرت قبول کرد که بشه
همبازی اون بچه ها
صدای شادی اونا
پیچیده توی کوچه ها

وقت اذون شد و رسول
میخواست بره سمت نماز
بچه ها اما دستشون
به سوی حضرت بود دراز

رسول نخواست که بشکنه
قلبای اون دردونه ها
بازی هنوز ادامه داشت
روی کمر یا شونه ها

مردم توی مسجد بودن
دیدن نیومده رسول
او همیشه زود میرسید
هیچوقت نداشت این همه طول

بلال و چند نفر دیگه
از مسجد اومدن بیرون
رفتن به سمت منزل
رسول خوب و خوش زبون

وقتی دیدن پیامبرو
همبازی تربچه ها
خواستن که دور کنن از او
با زور، تموم بچه ها

پیامبر اما مهربون
اشاره کرد سوی بلال
من شتر این بچه هام
منو بخر خوب و حلال

بلال یکم فکر کرده و
رفت پیش حضرت بتول
حضرت زهرا گردو داد
گردوها شد بجای پول

داد به تموم بچه ها
گردوهارو یکی یکی
چه بازی قشنگی شد
نه حیله داشت نه کلکی

عنوان شعر دوم : خوش زبون دردونه
مولا حسن هفت سالشه
اون خوش زبون دردونه
میدوه تا زود برسه
از توی مسجد تا خونه

حضرت زهرای بتول
اون مادر خوب و صبور
یه منبر آماده داره
حالا همه چی شده جور

اون توی مسجد گوش داده
سخنرانی رو مو به مو
مادرشم مشتاقه و
باذوق میگه بگو بگو

ساعتی بعد مولا علی
تا که میاد توی خونه
باز با تعجب میبینه
زهراش همه رو میدونه

حصرت زهرا میگه از
گل پسر شیرین زبون
به حضرت علی میگه
فردا نرو خونه بمون

فردا شد و مولا حسن
دوباره اومد تو خونه
حرفایی که شنیده بود
میخواس بگه دونه دونه

اما همین که خواست بگه
لکنت گرفت یهو زبون
از اون همه سرو زبون
حالا دیگه نبود نشون

گفت من حضور کسی رو
حس میکنم تو این اتاق
اونقدر بزرگه اون عزیز
بیشتره نورش از چراغ

از پشت پرده ای که بود
مولا علی اومد بیرون
حسن رو تو بغل گرفت
شکر کرد خدای مهربون

عنوان شعر سوم : یه روزی دو تا شیطون
یه روزی دو تا شیطون
دیدن همو از اون دور
زود پیش هم اومدن
اندازه شون فیل و مور

اون که خیلی بزرگ بود
هم‌چاق و هم تپل بود
شاداب و با طراوت
صورتش عین گل بود

اون یکی خیلی لاغر
آرزوش یک کتلت بود
از بس غدا نخورده
شبیه اسکلت بود

شیطون چاق قاه و قاه
خندید به اون لاغره
آخه با اون قیافه
هوش از سرت میپره

زود باش بگو تو آخه
چرا اینقدر لاغری
یکم به من نگاه کن
تو نفر آخری

لاغره گفت من واسه
بچه ی ترسناکیم
اون بچه ی خوبیه
من از دستش شاکیم

وقتی غذا میخوره
زود میگه نام خدا
اینطوری دست منم
نمیرسه به غذا

یه عالمه کار خوب
میدونه و میدونه
تمیز و مرتبه
درساشو خوب میخونه

همینطوری که اشک ریخت
پرسید چرا تو چاقی
بلند بلند میخندی
زرنگی و قبراقی

اون چاقه گفت من واسه
یه بچه ی تنبلم
من واسه اون یه جوری
شبیه یک انگلم

وقتی غذا میخوره
نام خدا یادش نیست
کثیف و نامرتب
نمرش میشه زیر بیست

من از غذاش میخورم
تو کاراشم شریکم
وقتی بداخلاق میشه
باید بگی تبریکم

کاش یاد نگیره هیچوقت
چون میشه خوش بحالم
وقتی که اون بد باشه
من به خودم میبالم

منبع

امتیاز به این post
ری اکشن شما چیست ؟
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *