آغوش کلامت را میپرستم
تب و تاب داشتنت مرا به جنون کشانده
سرمست عشقی شده ام که خماری بامدادش گرچه استخوان سوز است؛
اما نگاهش شنیدنی است
و عطر صدایش؛
بوئیدنی
نام تو تنها واژه ایست که مرا تا اوج رویا می برد
و دفترم پر می شود از لحظات هم آغوشی پیچک نگاهت با…
حالا تو بگو:
من چه کنم؟؟؟
روحم نام تو را فریاد می کشد…
خوب می دانی پای دلم زنجیر شده به خیال گرم عاشق کشت
و می دانم در تو ریشه دوانده ام؛
ایمان دارم ذهنت دچار من است
هر چند دوباره دیواره حاشایت سر به فلک کشیده
زیرا هم می خواهی هم نمی خواهی…
درد و درمانم!
مگر زیبایی عشق ما در همین جمع اضداد نیست؟!
ری اکشن شما چیست ؟
+1
+1
+1
+1
+1
+1
+1
دیدگاهتان را بنویسید