عنوان شعر اول : هفت غروب تا طلوع
هفت غروب مانده تا
سر بکشد طلوع تو
مژدهی ختم شب دهد
روشنی شروع تو
هفت شب است فاصله
از من تا نگاه تو
تا نور بخشد به سحر
مردمک سیاه تو
راهِ دراز گسترد
هفت شب دگر چو دام
جان به لب است و لب به جام
هفت شب دگر، مدام
گفت که بر هم بزنی
چشم، رسد وصال ما
هفت شب است و چشم باز
زهی بر این خیال ما!
چون مگسی طالبِ نور
پشت دریچهی نیاز
عمری به شیشه کوفتم
غافل از آن نیمهی باز
هفت شبانه خواب را
از چشمم ربوده ای
چشمِ همیشه خفته را
تو عاقبت گشوده ای
هر شب اسیرِ می، کشد
خطی بر دیوارِ جام
کی هفت خط کامل شود؟
تا باده ای رسد به کام
هر “هفت شهر” را طی کنم
باده کند مدد اگر!
این “داستانِ هفت خان”
ساده به سر رسد مگر؟
این “غم نبشته” می شود
درون سینه جاودان
حزنی کهن به قدمتِ
هفت زمین و آسمان
عنوان شعر دوم : سایه ی نفرت
من دخت بیابان ها
که شبانه
به نگاهم پیداست
جوششِ چشم ستاره
نه سواره!
که به پا زخم خروشیده از سوز دو صد بادیه پیدا
تو شراب پاک
ز تبار درختان نهاده سر
ز تواضع
بر خاک
من عطش کرده ز عشقی سوزان
که به رگ های وجودم جاریست
و بیابان
تشنه عشق خورشید
از ازل تا باقی ست
و بیابان
نطفه ام سوزانده
به خواهش مهر
که بدین سان
از بستر مادر تا یار
در سوز بادیه پایم راهیست
ای شرابِ صد نه
که هزاران ساله!
مشعل پاک رسولان به نگاهت پیداست.
و چو خورشید که می سوزاند ماه
به لبان خشکم میریزی
سوره های باده
به منِ سوخته در شطِّ خورشید
سایه ای ده
بگذار
عطش عشق بر سایه ی نفرت بنشیند، نفسی!
عنوان شعر سوم : سرود غم
نه می داند کسی راز دلم را
نه می جوید کسی سرّ نهانم
دو صد چشم ِ هوسران بر تنم لیک
نباشد قلبِ گرمی آشیانم
خدایا! روی برگردان به سویم
نگو در درگهت خاری خفیفم
نمی باشد خدا حال دل زار
عیان بر کس، حتی بر طبیبم!
غروبِ داغِ تابستانی آرام
که می سوزد زمین در عشق خورشید
دو چشمم در تمنا چشمه ای شد
سرود غم از آن چشمه جوشید
نه دارم تابِ تنهایی، نه میلی
به دیدار رفیقی، آشنایی
طبیبم! قرص خوابم ده که شاید
ببندم چشم آسایش زمانی
به گورستان قلبم خفته در خاک
امید و عشق و شور زندگانی
مرا جز گور گرمی آرزو چیست؟
خدایا من که پیرم در جوانی
کنون تنهایی و قلبی که افسرد
جهانی سخت با من در تکاپو
طبیبم قرص خوابم نیست مرهم
که آسایم زمانی زین هیاهو
دیدگاهتان را بنویسید