در ابتدای راه

عنوان مجموعه اشعار : سه تا نوشته
شاعر : مبین صدیق نیا

عنوان شعر اول : رو یا …
زمینی ژند و ناهموار را چندیست در پیشم
که تنها خارِ بر پایم در این برهوت می‌‌آید به دنبالم
هرآنجا می‌دواند ظن آبادی و یا آبی
مرا بر خویش
و یا هم می‌رماند سخط توفانی
مرا از خویش
و من بی‌آنکه دانم عازمم یا ساکنم، تنها
به لنگین پای خود گویم:
جهنم را نگشتن شرط بی‌عقلیست،
رهی شاید شود پیدا
و میگیرم ره نارهنما را همچنان در پیش.
روانم گاه لنگان گاه پویا
و تنها درک تکرار است گویا
چرا که هر چه می‌گردی همانجایی که اِستادی
《ز دنیا خارج است اینجا
   همان دورانه مقصودی ز آدم‌هاست، یا دوزخ
…》
و افکاریست اینگون در تو می‌روید
چنین برهوت گنگ بس عظیمی را کند معنی
و آثاری ز دوران‌ها و آدم‌ها نه می‌یابی، نه می‌ماند
که بند موج یک باد است این دواجِ ریگی تارِ خارآلود
و اینجا کس نمی‌آسود!
جز با مرگ…
《نمی‌مانم در اینجا من》
بدین باور
صدایی گاه می‌گوید:
ز انجامت کجا را می‌روی آخر؟

عنوان شعر دوم : پند من
به آرامی و خاموشی
چه توفان‌ها که در خود پرورش دادیم
چونان انبار باروتیم.
به شعلک‌های ناآرامِ زنجیری نسایی دست!
ز حسرت دود خواهد شد دَمَت آخر

چو کوهی چوبِ خشک و خار می‌بودم
به نمناکیِ بنزین، آنچنان گویی که آن را در خودم هر روز می‌گریم
به شعلک‌ها بسادم دست…
گمان کردی زغال از خاک می‌روید؟
و خاکستر نگفتی این چنین انبوه در بالین من چون است؟
بیارام، آرمیدن به
به دریایی شدن خو کن
و دریا شو
بیارام، ار وزد بادی تو موجش کن
و ساحل را نوازش کن
نمی‌دانی که دریا پاکیش بر جاست؟
نمی‌سوزد، نمی‌سازد
بدین سان او رها زین بند واگیرآست
چو بینی‌اش بیندیشی همو مردارِ نامیراست
چو دریا باش و توفانی اگر گشتی
به دور از چشم خشکی‌ها بزن بر خود
ز شکاکان مترسایی و گر گفتند خشکیدی
نشانی ده که پایایی
وگر کس بر تو شر آمد
در آغوشت پناهش دِه به آرامی

عنوان شعر سوم : گزارش درویشی. پیشکش به اخوان ثالث
غم‌گِنانه
روزگارت درگذشت است
فصل سرما های بعد از رفت تو بر من و بر دنیا گذشت
آنکه در بگشایدم، بگشادمان، او درگذشت است
راندی ار تند ار که آرام
زورقانت هم‌کنون از وسع دیدِ ما گذشته‌ست
ثالثی را رابعی گر بودمان بود…
این خیال خام ما هم درگذشت است
این چنین گر می‌نویسم، الکنم. چون
بر سیاق تو و بر نیما، گذشته‌ست
حجم گویم یا که دیگر،
دست بر آتش ندارم
چون که آتش را که بر آن می‌دمیدی، می‌دمیدند
تلّ خاکستر شدست از بعدتان، داغش گذشته‌ست
دود در چشمانمان می‌آید از میراثتان چون
یک نفس‌داری نداریم آتش افروز
آتش ار باشد به شمعی یا که سیگارست، افسوس
این چنین شد
دودمانِ خوش نفس ها هم گذشته‌ست
گَهگهی آید ندایی از کناری
جمعِ خاطر‌جمعِ یاران، همگناهان
نیست دیگر، درگذشت است.

خفته دیدم
در قدم بر دشت و صحرا
در گذر بر جوی آبی
کفتری بر چنگ شاهین، آب گُلگون، برگ ریزان درختان
رقص ناموزونِ خاخام
در سُرور نابهنگام سپنگان
آفتابی گُم‌تر از دیروز، چندان
سرد پاییز از زمستان
صحبت گل کرده دندان و دندان
سنگ‌لاخی، آن سرش پیدا سرابی
دیدم از چشمان اشک‌آلود گریان
ساکنانِ فارغ از دنیای چرخان
بر مزاری، سر به زیر و ساکتانه
شاعری را دفن کردند
سنگ گورش را نوشتند:
آنکه می‌گفت
درگذشته‌ست،
درگذشت است.

منبع

امتیاز به این post
ری اکشن شما چیست ؟
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0
+1
0

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *